برگ بی برگی

ّبرگ بی برگی تو را چون برگ شد / جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی

ّبرگ بی برگی تو را چون برگ شد / جان باقی یافتی و مرگ شد ...

داستان پیر چنگی (بخش اول )

سلام بر دوستان عزیز و همراه 

حکایتی که امروز آغاز می کنیم از دفتر اول مثنوی، داستان پیر چنگ نوازی است که پس از گذران دوران جوانی و طلایی خود و رسیدن به دوران پیری دیگر کسی خواهان هنر او نیست و فقیر و گوشه نشین می شود ... از تنهایی و بی کسی به گوشه ی قبرستانی پناه میبرد و این بار برای خداوند می نوازد و ادامه ی ماجرا ... 
مولانا در میانه ی این داستان به موضوعات دیگری نیز اشاره می کند و ما هم به شیوه ی او و پا به پایش داستان را دنبال می کنیم و به گوش جان می شنویم ...


( این فقط یک داستان است که با تعدادی اسم شکل گرفته و پیشینه ی تاریخی ندارد. لطفا داستان را بخوانید و دل به دریای معنی بسپارید و مواظب باشید گوشه ی دامنتان به اسامی گیر نکند و به اینجانب هم گیر ندهید !) 


آیا شنیده ای که در روزگار عُمر ، چنگ نواز قابلی با شکوه و جلال زندگی میکرد ؟ آنچنان چنگ می نواخت که بلبل از نوای سازش بی خود می شد و شمع مجلس و طرب فزایی قابل بود. با آوای چنگش مانند اسرافیل جانی تازه به حضار می بخشید و حتی فیل با آواز سازش به پرواز در می آمد ...


داستان پیر چنگی که در عهد عمر رضی الله عنه، بهر خدا روزِ بی نوایی چنگ زد میان گورستان

1923 آن شنیدستی که در عهد عمر
بود چنگی مطربی با کرّ و فرّ؟
بلبل از آواز او بی‌خود شدی
یک طرب ز آواز خوبش صد شدی
مجلس و مجمع دمش آراستی
وز نوای او قیامت خاستی
همچو اسرافیل، کآوازش به فن
مردگان را جان در آرد در بدن
یا رَسیلی بود اسرافیل را
کز سماعش پر بِرُستی فیل را

مولانا تا اینجا به معرفی پیر چنگی ما می پردازد و طبق معمول با به هم پیوستن کلمات و مفاهیم، سر رشته ی دیگری در ذهنش ایجاد می شود و ما نیز به دنبال او ... 
همانطور که اسرافیل با دمیدن در ساز خود مردگان را در قیامت زنده می کند، درون انبیا نیز نغمه هایی وجود دارد که این نغمه ها روح انسان طالب را حیاتی دوباره می بخشد . البته این نغمه ها با گوش حس شنیده نمی شود. گوش حس ما با صداهای دنیایی و مادی آمیخته شده و لطافت خود را از دست داده . این گوش حتی نمی تواند صدای جنیان و پریان را بشنود چه برسد به نغمه ی دل که از همه ی آنها برتر است و در اینجا هم پریان و هم انسان ها گرفتار در زندان نا آگاهی اند .

سازد اسرافیل روزی ناله را
جان دهد پوسیدهٔ صدساله را
انبیا را در درون هم نغمه‌هاست
طالبان را ز آن حیات بی‌بهاست
نشنود آن نغمه‌ها را گوش حس
کز ستم ها گوش حس باشد نجس
نشنود نغمهٔ پری را آدمی
کو بود ز اسرار پریان اعجمی
گر چه هم نغمهٔ پری زین عالم است
نغمهٔ دل برتر از هر دو دم است
که پری و آدمی زندانی اند
هر دو در زندان این نادانی اند

در اینجا مولانا اشاره به آیه 33 سوره الرحمن دارد : اى گروه جنیان و آدمیان، اگر مى‌توانید که از کناره‌هاى آسمانها و زمین بیرون روید، بیرون روید. ولى بیرون نتوانید رفت مگر با داشتن قدرتى.


معشر الجن ، سورهٔ رحمان بخوان
تستطیعوا، تنفذوا را باز دان

نغمه هایی هم درون اولیا الهی است که می گوید : ای اجزای عالم خاک که اسیر بودن و نبودن هستید ، از این وهم و خیال بیرون آیید تا جان شما به حقیقت بپیوندد و بارور شوید .


نغمه‌های اندرون اولیا
اوّلا گوید که: "ای اجزای لا!
هین ! ز لای نفس، سرها بر زنید
این خیال و وهم یک سو افکنید
ای همه پوسیده در کون و فَساد
جان باقیتان نرویید و نزاد؟"

اگر به شما گوشه ای از این نغمه ها بگویم جان های شما از این دخمه های تنگ و تاریک سر برون می آورد . من اجازه ی گفتن آنها را به شما ندارم، اما تو خود گوش ت را نزدیک بیاور که شنیدن این نغمه ها دور نیست ! 
اولیا زمان مانند اسرافیل اند که آوازشان جان می بخشد . آنها خود به آواز خدا زنده گشته اند . ای کسانی که مرگ در زیر پوستتان نشستته ، این آوا ها را بشنوید و جانی تازه گیرید . این آوازها همه از خداست هر چند ممکن است از دهان بنده ای عادی به گوش شما رسد . ( واقعا گاهی خداوند از دهان دیگری با ما سخن می گوید و حتی ممکن است خود آن فرد بی اطلاع باشد از دادن پیام ... )


گر بگویم شمّه‌ای زآن نغمه‌ها
جان ها سر بر زنند از دخمه‌ها
گوش را نزدیک کن، کان دور نیست
لیک نقل آن به تو، دستور نیست
هین! که اسرافیل وقت اند اولیا
مرده را ز ایشان حیات است و نما
جان هر یک مرده‌ای، از گور تن
بر جهد ز آوازشان اندر کفن
گوید: این آواز ز آواها جداست
زنده کردن کار آواز خداست
ما بمردیم و بکلّی کاستیم
بانگ حقّ آمد، همه بر خاستیم
بانگ حقّ، اندر حجاب و بی حجاب (حجیب خوانده شود ) 
آن دهد، کو داد مریم را ز جیب
ای فناتان نیست کرده زیر پوست
باز گردید از عدم ز آواز دوست
مطلق آن آواز، خود از شه بود
گرچه از حلقوم عبدالله بود

و گاهی آدمی آنچنان به خداوند نزدیک می شود که خداوند زبان و چشم او می شود و در تمام اعمالش خدا هویداست ... و خود او راز خداوند می شود. هر که خدا را باشد خدا او راست . هر کجا نور حق میتابد هر مشکلی از آنجا رخت بر می بندد و هر ظلمتی به روز بدل می شود (مشکات=چراغ دان - چاشت=صبح و روشنایی )


گفته او را: "من زبان و چشم تو
من حواس و من رضا و خشم تو
رو که بی یَسمَع و بی یُبصَر توی
سِر توی، چه جای صاحب‌ سِر توی
چون شدی "من کان لله" از وَلَه
من تو را باشم، که "کان الله لَه"
گه "توی" گویم تو را، گاهی "منم"
هر چه گویم، آفتاب روشنم
هر کجا تابم ز مِشکاتِ دمی
حل شد آنجا مشکلات عالمی
ظلمتی را کآفتابش بر نداشت
از دم ما، گردد آن ظلمت چو چاشت"

خداوند به ابوالبشر اسماء و معانی آنها را آموخت و دیگران از او آموختند و تفاوتی ندارد که از آدم بیاموزیم و یا از خود او . مانند می، که تفاوتی ندارد می را از خم بنوشی یا از کدو ( کدو=آن قسمت از کدو که با آن کوزه ی شراب می سازند) در هر حال می اثر خودش را دارد . این کدو به سرچشمه اصلی متصل است .


آدمی را، او به خویش، اسما نمود
دیگران را، ز آدم اسما می‌گشود
خواه ز آدم گیر نورش، خواه ازو
خواه از خُم گیر می، خواه از کدو
کین کدو با خُنب پیوسته ست سخت
نی چو تو. شاد آن کدوی نیکبخت!

پیامبر هم گفت : خوش به حال کسی که مرا دید، یا کسی را، که او مرا دیده است .


گفت: "طوبی مَن رآنی" مصطفی
"والذی یبصر لمن وجهی رای"

وقتی با شمعی چراغی را روشن می کنیم هر کسی به آن چراغ هم نگاه کند انگار شمع را دیده است . حتی اگر صدها چراغ از آن چراغ دیگر روشن شوند باز هم نشانی از آن شمع دارند . ( در قدیم شمع برتر از چراغ بوده است ) حتی این نور از طریق گمراهان و کسانی که ظاهرا در راه حق نیستند نیز ممکن است در دل آدمی بتابد . ( غابرین = در قرآن برای توصیف زن نافرمان لوط آمده است )


چون چراغی نور شمعی را کشید
هر که دید آن را، یقین آن شمع دید
همچنین تا صد چراغ، ار نقل شد
دیدنِ آخر، لقای اصل شد
خواه از نور پسین بستان تو آن
-هیچ فرقی نیست- خواه از شمع جان
خواه بین نور از چراغ آخِرین
خواه بین نورش ز شمع غابِرین

مثل در بیان آن که حیرت مانع بحث و فکرت است

مثل در بیان آن که حیرت مانع بحث و فکرت است


1381 ... آن یکی زد سیلیی مر زید را
حمله کرد او هم برای کید را
گفت سیلی‌زن : سوالت می‌کنم
پس جوابم گوی ، وآن گه می‌زنم
بر قفای تو زدم، آمد طَراق
یک سؤالی دارم اینجا در وِفاق
این طراق از دست من بوده ست یا
از قفاگاه تو ای فخر کیا؟
گفت: از درد این فراغت نیستم
که درین فکر و تفکر بیستم
تو که بی‌دردی همی اندیش این
نیست صاحب ‌درد را این فکر هین!


سلام به دوستان همراه 
در این داستان که از دفتر سوم مولانا انتخاب شده مردی به مرد دیگر سیلیی میزند . مرد سیلی خورده و درد کشیده تا بر میگردد تا سیلی مرد را جبران کند مرد میگوید : یک لحظه صبر کن ! من سوالی دارم اول سوال را پاسخ گوی و بعد سیلی را به من بزن . سوال من این است که وقتی من با دست به پشت گردن تو زدم صدای "طرق" شنیده شد، حالا این صدا از دست من بود یا از گردن تو ؟؟ 
مرد سیلی خورده به او میگوید: چون تو بی درد هستی این سوال ها را می پرسی وگرنه من که درد سیلی را چشیدم ، مثل تو نیستم که در این حالت بنشینم ودر این موارد به سوال و جواب بپردازم!


کار اصلی ما تلاش برای این است که روزنه ای بیابیم ، عاجزانه می خواهیم وجودمان تغییر و تحول پیدا کند. برای این کار، راهِ شما با کسی که می خواهد علمی را کسب کند و آن را به دیگران بفروشد متفاوت است . بسیاری از سوالات متکلمین و فیلسوفان اصلا نیاز فرد جوینده ی راه نیست ، چه بسا که بسیاریِ سوالات حتی گاهی می تواند گمراه کننده هم باشد . کسی که می خواهد در راه قرار گیرد ، باید سبکبار شیوه ی طی طریق را بیاموزد !
فرض کنید شما در چاهی افتاده اید و رسنی آویزان شده. آیا باید رسن را بگیرید و تلاش کنید برای بالا رفتن یا بنشینید و علم رسن شناسی راه بیندازید ؟! نمی شود در ساحل نشست و بر روی دریا مطالعه کرد ، باید دل به دریا زد ... 
سودای "سر بالا " باید بر همه چیز مقدم باشد . خلاصه باید دردِ یافتن حقیقت داشته باشید تا با طلب راهی به سوی حقیقت بیابید ...


(برداشتی آزاد از سخنان دکتر سروش در جلسه ی دوم دین شناسی مولانا )