برگ بی برگی

ّبرگ بی برگی تو را چون برگ شد / جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی

ّبرگ بی برگی تو را چون برگ شد / جان باقی یافتی و مرگ شد ...

نگاه کن!

نگاه کن! چه زیاد و چه زود دل بستم
به گل، به می، به تبسم ، به عود، دل بستم

سکوتِ کهنه ی تبعید و ناله ی زنجیر
به هر صدا که تو را می سرود، دل بستم

و من که معنیِ وهم و شب و عدم بودم
به چشم هایِ تو – یعنی وجود - دل بستم

به خانقاه و به معبد، به آسمان، به سکوت
به هرچه عقلِ مرا می ربود، دل بستم

ستون ستون، غم تو ، شد مقیم شهر دلم
وزید بغض و به زاینده رود دل بستم

چه اعتراف غریبی ست این که سی و سه سال
به هرکسی که شبیه تو بود ، دل بستم ...


دکتر عبدالحمید ضیایی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد